...
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت ...
پرده خلوت این غمکده بالا زد و رفت ...
کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت...
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق در این جان شکیبا زد و رفت ...
خرمن سوخته ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت ...
رفت و از گریه طوفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت...
بود آیا که ز دیوانه خود یاد کند ؟
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت ...